در گذر روزهای من

ساخت وبلاگ
حالا اینکه هوا بارونی بود به کنار باد شدیدی می آمد به مهندس میگم این پنل رو باد داره می‌بره به بچه ها بگو بیان جابه جا کننمن رفتم موقع برگشتنی دیدم شکستشو گذاشتن تو کانک‍س»»»»»»»»»»›»»»»»»»»»»»»»»»»›»»»»آمده بالا سر کامیون ها با خودکار رو دفتر داره مینویس و و دقیقه میگیره زمان رفت و برگشت این زمان بیکاری اون میگم خودتو خسته نکن ۱۳۲۰تن در روز بار میبرن من سر انگشتی حساب کردم در گذر روزهای من...
ما را در سایت در گذر روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hn71o بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 13:25

ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ،
ﺗﻔﻨﮓ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ،
ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ هم ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ،
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻮﺟﻪﻫﺎﯾﺶ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺒﺮﺩ ... ؛

ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ !....
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ؟ !!!

در گذر روزهای من...
ما را در سایت در گذر روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hn71o بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 23:35